محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

دوستان شما قضاوت کنید

این مطلب رو یکی از مامانهای خوب برام گذاشته که خودشو معرفی نکرد... سلام مامانی وبلاگ رو بخاطر دله خودت و برای دختر نازت بنویس برات مهم نباشه چقدر بازدید کننده داره به این آمار  نی نی وبلاگ هم توجه نکن ، مشکل داره ;)[hr] اگه خوب وبلاگمو بخونین متوجه میشید که من نکاتی رو مینویسم که واسه خودم و دخترم مهمه...شاید بقول یکی حتی حموم رفتنم رو هم مینویسم... که برای بقیه فایده ای نداره اما یه روزی خوندنش دخترم رو خوشحال میکنه... هدفم از نوشتن آمار این بوده که بهونه ای بشه تا از لطف دوستانی که به ما سر میزنن تشکر کرده باشم. حتی از شما دوست عزیز که نظر هم گذاشتین.. من به آمار وبلاگ اعتماد کامل ندار...
7 آبان 1390

وبلاگ سحر و سنا دختر داییهای محیا

امروز تصمیم گرفتم در کنار کادو تولد سحر و سنا براشون وبلاگی هم درست کنم بنام سحر و سنا دختران پاییزی دریا ...سحر که دیروز تولد 8 سالگیش بود و سنا جون که جوجه 6 روزه منه... من که ازشون خیلی دورم...هر مطلب یا عکس جدیدی به دستم برسه براشون ثبت میکنم...تا براشون خاطره ای بشه و  از همسن و سالهاشون عقب نمونن...آخه مامان و باباشون اهل این کار ها نیستن.. برای دیدن وبلاگشون رو اسمشون کلیک کنین!!! ...
4 آبان 1390

تشکر از دوستای خوب وبلاگی

امروز یکی از دوستام گفت که وبلاگم پر بیننده است و من خوشحال شدم...دقت کردم و دیدم هر روز حدودا 500 بازدید کننده داریم حتی روزهایی مثل دیروز که وقت کافی برای نوشتن نداشتم اینها همه لطف شما عزیزانه که به من و دخترم دارید...امیدوارم وقتی که میزارید تا خاطرات دخترمو بخونین به بطالت نره من با لطف شما امیدوار میشم که محیا جون در آینده از هدیه ای که قراره بهش بدم خوشحال میشه...انشاله... دوستتون دارم و میبوسمتون...حتی قربانعلی رو که همیشه برام نطر میذاره....   ...
4 آبان 1390

جدی بگیرید

کوچولو که بودی همش من و خاله جون وحیده کنارت بودیم...کلمات و چیزهای مختلفی رو از خودمون در میاوردیم و به هوای تو میگفتیم و کلی میخندیدیم...طوریکه ممکن بود بقیه چیزی ازین چیزها نفهمند و اصلا خنده شون نگیره...باصطلاح مخصوص خودمون بود..مثلا با لهجه خاصی باهات حرف میزدیم... الان هم اینجا بگم شاید خیلیها بخندن و بگن چه بی مزه...البته همه این چیزها رو ممکنه خودشون هم داشته باشن...خلاصه اشاره کنم کلماتی مثل پپون ، دروون ، و ....که زیاد بکار میبردم.. و همچنین اینکه به هر جمله پرسشی یا غیر پرسشی آخرش یک آیا اضافه میکردم... الان که بزرگتر شدی و داری حرف زدن یاد میگیری منم این دیوونه بازیها رو خیلی وقته کنار گذاشتم تا شما اشتباه یاد نگیری... ...
4 آبان 1390

خداحافظ

 تلویزیون داشت تبلیغات پخش میکرد و شما منتظر، جلو تلویزیون رو صندلیت نشسته بودی تا خاله یاسی شروع بشه... تبلیغات: دستگاه چربی سوز....دیگر با چربی های خود خداحافظی کنید.. محیا: خدافِس!!!!! آخ من قربونت برم...شما آخه چربیت کجا بود!!! ...
4 آبان 1390

3/آبان/ 90

صبح خواستم بیدارت کنم تا سر لباس پوشیدن اذیتم نکنی..لحظه آخر بیدار شدی و لباس نپوشیده بردمت تو ماشین. چند تا سرفه تو پارکینگ کردی با دهن باز و در نتیجه گلاب به روت بالا آوردی...زنگ زدم بابایی از بالا برات لباس آورد...از جلو دستش رو رخت آویز چند تا لباس خیس آورد... لباسهای بعد از ظهرت رو برات پوشیدم دیرمون شد و به ترافیک خوردیم...خوب شد دم مهد خاله سهیلا رو دیدیم و باهاش رفتی منم دلم نیومد زیارت عاشورا نرم....بعدش بالاخره 8 خودمو رسوندم پژوهشکده....روز خوبی داشته باشی گلم... امروز اعلام کردن که 5 شنبه ها و غروب شنبه برامون کلاس اجباری گذاشتن...مشکل فقط نگهداری شما بود. تو تایم نهار به مهد کودکهای ولنجک سر زدم و یکی رو پیدا کردم که نص...
4 آبان 1390

2/آبان/90

صبح امروز بدون اینکه بیدار بشی آوردمت مهد...با سر و شدامون بیدار شدی.  من و مامان صدف ازت عکس انداختیم !!! دیگه تو مهد به هندونه معروف شدی...اینم از کارهای زندایی فاطمه...عجب کادویی برات خرید... امروز 4 دست لباس، دو جفت کفش، سه تا جوراب و دهها گیره مو برات آوردم مهد... آخه عکاس اومده بود تا ازتون عکس بگیره...ایکاش همشو رویا جون برات بپوشه... امروز همه دوستات خوشتیپ کرده بودن...مخصوصا بردیا..تا دیدیش صدا زدی بردیاااااا با اون لهجه خودت که مامانها خوششون اومد و منم ضعف کردم. دیروز هم هستی رو صدا میزدی. فدات بشم که اینقدرمهربونی...آنا هم که تکیه کلامته...امیدوارم بزرگ که شدین همدیگه رو فراموش نکنین.. ...
4 آبان 1390

1/ آبان/ 90

صبح اصلا دوست نداشتی تو پوشیدن لباس با ما همکاری کنی...شرمنده دیگه دوتایی به زور متوسل شدیم...هرچند لباسهای نوت بودن و دوسشون داشتی....بمیرم برات که مجبوریم کله سحر بیدارت کنیم... آوردمت مهد و بعدش رفتم پمپ بنزین که قولشو داده بودم...کمر درده ول کنم نبود...رفتم درمانگاه پیش مامان پرنیا...یه آمپولی نوش جان کردم و الان برگشتم سر کارم...هنوزم سرگیجه دارم....نیام سرکار،تو خونه کارهای شما کمر دردمو بیشتر میکنه...دعا کن زودتر خوب شم مامانی.... امروز تولد مهرنازه و خاله جون داره تنهایی میره مشهد. حتما مهرناز و مرجان میان خونه مادر جون بمونن...کاش ما هم اونجا بودیم... فردا قراره عکاس کودک بیاد تو مهد و ازتون عکس بندازه...باید از خا...
2 آبان 1390

نام سنا تایید شد

دیشب کنفرانس خانوادگی تعیین اسم برگزار شد...نمیدونم تا حالا داشتن چکار میکردن... من ( بعنوان عزیزترین عمه) چند ماه پیش سنا رو پیشنهاد دادم...اما الان میگم ساغر چون هم به سحر میاد هم شیکه...اما موافقت نشد و عموجون وحید هم گفت سپنتا ( اسم مقدس ایرانی) و مامان نی نی هم سپیده ...اما با نظر باباش و کل آراء اسم سنا انتخاب شد...که هم بمعنایی روشنایی و رفعته و هم ساده و روانه و هم با س سحر شروع میشه... حرف حرف اول خودم شد و خاله مامان نی نی هم همین پیشنهادو داده بود!!!مبارک و برازنده ات باشه خوشکل کوچولوی عمه... بوووس هزارتا...کاش عکسش زودتر به دستم برسه... این هم سنا توچولو:   آخه ناناز..چرا به ...
1 آبان 1390